به سمت سپيدارها مي روم
فريده خرمي
|
|
به سمت سپيدارها مي روم
فريده خرمي
از در كه بيرون مي آيم، زن همسايه را مي بينم كه از سر خاك مادرش برمي گردد. چهارده سال است كه شبهاي جمعه حلوا مي پزد، موهايش را مي بافد، همان روسري قهوه اي ملال آور را سرش مي كند و سر خاك مادرش مي رود و از من چون حلوا نمي پزم و سر خاك مادرم هم نمي روم، انگار كه بيماري ناشناخته اي داشته باشم وحشت دارد و دلش نمي خواهد سر به تن من باشد. امروز به او سلام نميكنم، بنفشهاي از باغچه ميچينم و سرخاك مادرم ميروم. آخرين خانهها را كه پشت سر ميگذارم، خورشيد غروب كرده است، از كنار ديوار خشتي مخروبهاي ميگذرم و بعد از رديف سپيدارها به قبرستان ميرسم. بيشتر قبرها بينام و نشانند. تپههاي كوچكي از خاك. به آنها هم كه نشان يا نوشتهاي دارند، نميشود نزديك شد، چون در جاي نشان يا نوشته در حال فرو ريختن هستند. شبحي شبيه يك مرد بلند و استخواني بالاي قبر مادرم ايستاده، مرا كه ميبيند چمباتمه مينشيند و خاكهاي قبر را كنار ميزند. به جسد كه ميرسد، دست نگه ميدارد. نگاه مادر از لابلاي انبوه موهاي بلند و آشفته روي صورتم ثابت مانده است. سرم را به سوي مرد برميگردانم، ذهنم را ميخواند، دولا ميشود، سر مادرم را برميدارد و جلوي پايم ميگذارد. من سر را بغل ميكنم و قبل از اينكه بتوانم كلامي بر لب بياورم، ساعتها گريه ميكنم. اشكهايم كه تمام ميشود، ميگويم: مادر، نميدانم از كجا شروع كنم فقط مي دانم كه بايد برايت تعريف كنم، شايد از شرش خلاص شوم، از شر آن چشم هاي خسته بالاي آن لبخندهاي بي معنا. نمي داني توي بخش رواني آن بيمارستان دولتي وسط شهر بر من چه گذشت. دختري كه توي آن اطاق انفرادي تنگ خوابيده بود و چشم هايش هر لحظه بيفروغ تر مي شد، دختر من بود، نه مي خنديد و نه گريه مي كرد. فقط هر لحظه چشم هايش از زندگي خالي تر مي شد. سرد بود و مدام سردتر مي شد. در اين بيست روز آخر حمام نمي رفت، حرف نمي زد و چيزي نمي خورد. روز قبل شيشة عينكش را شكسته بود و سعي كرده بود رگ دست چپش را ببرد. پرستار بخش مرا خبر كرد و گفت كه لازم است شب را پيش او بمانم. نمي توانستند مدام مراقبش باشند. روي تخت خوابيده بود و قدرت نداشت تلاشي براي مردن يا زنده ماندن كند. مردي در طبقة سوم طوري فرياد مي كشيد كه خيال مي كردي شكنجهاش مي كنند و زنجير پشت در را با همة قدرت به در مي كوبيد. صدا ناگهان قطع شد. تلويزيون فوتبال پخش مي كرد و بچه ها تماشا مي كردند. پرستار بخش بالا و پائين مي پريد و بازيكن ها را تشويق مي كرد. فايده اي نداشت. قبلاً هم به او گفته بودم كه ساكت باشد. مردي با صدايي شبيه صداي چرخ گوشت مدام از توي بلندگو فرياد مي كشيد و كسي را صدا مي زد. فاطمه از جلوي در نرده اي اطاق رد شد و از من پرسيد: ـ مادر مجيد، پس كي مياي خواستگاري؟ همة بچه ها فوتبال تماشا مي كنند، غير از ابراهيم كه نمي تواند سرش را ثابت نگه دارد،مدام تنه و سرش را با حركتي ثابت و يكنواخت تكان مي دهد، ساكت است و كلامي بر لب نمي آورد، اما به نظرم مي آيد كه صدايش از فرياد آن مرد طبقه سومي هم بلندتر است. تصوير سمجي از آن نگاه خسته و پرالتماس درست بالاي آن لبخند كج و بي معنا توي مغزم مانده و دست از سرم برنمي دارد. اما اين دختر نوجوان چقدر سالم و سرحال به نظر مي آيد، گونه هايش صورتي اند و مثل بنفشه اي تازه و زيباست. لبخندش واقعي است و چشم هايش شادند. پرستارها مي گويند مادرش مرده و او هر بار كه پدرش زني را به خانه مي آورد تيغ مي خورد و مدتي يكبار در اينجا بستري مي شود، بيشتر آنهايي كه اينجا پرونده دارند، بعد از مدتي آزاد بودن، برمي گردند. فاطمه برمي گردد و مي گويد: مادر مجيد، مجيد كي مياد ملاقاتي؟ مي گويم: ـ هيس، تازه داره خوابش مي بره! و به دخترم اشاره مي كنم. اما او دست بردار نيست، مي گويد: ـ مي خواي عكسشو ببيني؟ ورقي از يك روزنامة كثيف و مچاله را از جيب روپوش صورتي اش در مي آورد و از پشت در نرده اي نشانم مي دهد. عكس يك مرد جوان ورزشكار است. اينجا هر دري يك نگهبان دارد. پله ها تا سقف نرده دارند، پنجره ها نرده دارند و درهاي آسانسور بعد از هر ورود يا خروج قفل مي شوند. همة ظرفها پلاستيكي هستند و اگر ناخن گير يا دربازكن توي كيفت داشته باشي از تو مي گيرند. آن مرد دوباره فرياد كشيد و ساكت شد اما طنين فريادش هنوز توي راهروها مي پيچد. انگار كسي او را شكنجه مي كند. طبقة سوم بخش مردان است و من هيچوقت جرأت نكرده ام به هيچكدام از آن مرداني كه پشت نرده هاي آهني، توي راهرو قدم مي زنند نگاه كنم. طبقه چهارم بخش زنان است. از زير نگاهشان مي كنم و فقط چشم هايي خسته بالاي لبخندهايي بي معني مي بينم. به طبقة پنجم كه مي رسم نفسم كاملاً بريده است. مريم گاه گاه همراه نفس هايي كه مي گيرد، جيغ مي كشد و بقيه بچه ها مي گويند: ـ خفه شو، داريم فوتبال مي بينيم. او لبخند مي زند و بعد از آن فاصلة جيغ هايش كمتر مي شود. در نگاه مادر سرزنش نيست، برخلاف دكترها و پرستارها كه سربسته و غيرمستقيم سرزنشم مي كنند و برخلاف آن زن مشاور كه از همان جلسة اول مشاوره رك و پوست كنده گفت: ـ خوب اين نتيجة رفتار خودته! و برخلاف خودم كه مرتب به جان خودم نق مي زنم كه اشتباه از من بوده. فقط آن روان پزشك پير بود كه آرامم كرد و گفت: ـ بيماري ها را كه ما نيافريده ايم! و از من پرسيد: ـ چه چيز در اين ماجرا بيش از همه آزارت مي دهد؟ گفتم: ـ اينكه نمي شود با هيچكس از آن حرف زد. از طبقة چهارم صداي شيون زني به گوش مي رسد و مريم توي خواب هم جيغ مي كشد. باورش سخت است اما اين دختر خستة بيفروغ كه بسيار غريبه و بسيار دور به نظرم مي آيد، دختر من است. اولين جلسة شوك فرداست اما من ديگر فردا به اينجا برنميگردم. آيا پدرش نبايد سهمي از اين كابوس داشته باشد؟ وقتي مي آيد كه ساعت ملاقات تمام شده، به نگهبان ها دروغ مي گويد يا پول مي دهد تا بگذارند بيايد بالا، مثل يك مهمان 5 دقيقه مي نشيند و مي رود. خيلي وقت است كه شب ها دير به خانه مي آيد، براي خودش ادكلن خريده و لباسهايش را با وسواس اطو مي زند. كاري به كارش ندارم، فقط شناسنامه اش را در جاي امني پنهان كرده ام كه مرتكب حماقتي نشود. بعد فكرش را از سرم بيرون كردم. حالا وقت ميدان دادن به اين افكار نيست. شبح مردي بلند و استخواني شبيه پدر از كنار ما مي گذرد. زير پوست زرد صورتش گوشتي باقي نمانده اما از لاي لب هاي چفت شده اش ساقه هاي گياهي رونده آويزان است. بالاي قبرش مي رود و منتظر من مي ماند. ميخواهم بروم و با او هم از رنج هايي نگفتني بگويم اما يادم مي آيد كه گلدان ها را آب نداده ام. پدر توي قبر له شده اش فرو مي رود. بنفشه اي را كه چيده بودم روي خاك مزارش مي گذارم و به سمت رديف درختان سپيدار به راه مي افتم. سبك قدم برمي دارم و گرماي خورشيدي را كه به زودي طلوع خواهد كرد در جانم حس مي كنم.
|
|